وبلاگ شخصی سحر اکبری

وبلاگ شخصی سحر اکبری

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 168
بازدید کل : 48687
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی، باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم!


در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام


خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید
تو به من گفتی:
ازین عشق حذر كن!
لحظه ای چند بر این آب نظر كن
آب، آیینه ی عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!


با تو گفتم :
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من، سنگ زدی
من نرمیدم، نگسستم


باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم
همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم


اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشك در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید كه دگر از تو جوابی نشیدم
پای در دامن اندوه كشیدم
نگسستم، نرمیدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكنی دیگر از آن كوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم
نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:شعر,شعر زیبا,فریدون,شعر مشیری, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان ها روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور

می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می کشد از بام و در

شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه

در دل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من

 

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:شعر,شعر زیبا,فریدون,شعر مشیری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
... که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟

نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم

من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر
تو ببند
تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در دل ِساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:شعر,فریدون, مشیری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ


نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sahar-akbari.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com