وبلاگ شخصی سحر اکبری

وبلاگ شخصی سحر اکبری

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 187
بازدید کل : 48520
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



توران شهریاری


مهر رخشا، نكوترین چهر است
شب یلدا تولد مهر است

لفظ یلدا اگرچه سریانی ست
شب مهرآفرین ایرانی ست

به دَری معنی اش بود زادن
زندگانی به دیگری دادن

این شب تیره و بلند و دراز
صدفی هست پر ز گوهر راز

ره به اسطوره برده آغازش
پر از اسطوره ها بود رازش

همچو تاریخ ما، كهنسال است
مهر و شادی و جذبه و حال است

مهر، پیوند مردمان و خداست
مهر، پیمان مردمی و وفاست

مهر، نیرو و نور و آزادی است
مهر، پاكی و نیكی و شادی است

دوستی هست و مهر ورزیدن
همه را پیشتر ز خود دیدن

به خدا و به خلق دل بستن
عهد و پیمان خویش نشكستن

مظهرش حلقه ای چو خورشید است
كه نشان از وفای جاوید است

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 29 آذر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سالک


ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست
‌ عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌

عشق‌ یعنی‌ مهر بی‌اما، اگر
عشق‌ یعنی‌ رفتن‌ با پای‌ سر

عشق‌ یعنی‌ دل‌ تپیدن‌ بهر دوست‌
عشق‌ یعنی‌ جان‌ من‌ قربان‌ اوست‌

عشق‌ یعنی‌ مستی‌ از چشمان‌ او
بی‌لب‌ و بی‌جرعه، بی‌می، بی‌سبو

عشق‌ یعنی‌ عاشق‌ بی‌زحمتی‌
عشق‌ یعنی‌ بوسه‌ ی بی‌شهوتی‌

عشق‌ یار مهربان‌ زندگی‌
بادبان‌ و نردبان‌ زندگی‌

عشق‌ یعنی‌ دشت‌ گل کاری‌ شده‌
در کویری‌ چشمه‌ای‌ جاری‌ شده‌

یک‌ شقایق‌ در میان‌ دشت‌ خار
باور امکان‌ با یک‌ گل‌ بهار

در خزانی‌ برگریز و زرد و سخت‌
عشق، تاب‌ آخرین‌ برگ‌ درخت‌

عشق‌ یعنی‌ روح‌ را آراستن‌
بی‌شمار افتادن‌ و برخاستن‌

عشق‌ یعنی‌ زشتی‌ زیبا شده
‌ عشق‌ یعنی‌ گنگی‌ گویا شده‌

عشق‌ یعنی‌ ترش‌ را شیرین‌ کنی‌
عشق‌ یعنی‌ نیش‌ را نوشین‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ اینکه‌ انگوری‌ کنی‌
عشق‌ یعنی‌ اینکه‌ زنبوری‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ مهربانی‌ درعمل‌
خلق‌ کیفیت‌ به‌ کندوی‌ عسل‌

عشق، رنج‌ مهربانی‌ داشتن‌
زخم‌ درک‌ آسمانی‌ داشتن‌

عشق‌ یعنی‌ گل‌ بجای‌ خارباش‌
پل‌ بجای‌ این‌ همه‌ دیوار باش‌

عشق‌ یعنی‌ یک‌ نگاه‌ آشنا
دیدن‌ افتادگان‌ زیرپا

زیرلب‌ با خود ترنم‌ داشتن‌
برلب‌ غمگین‌ تبسم‌ کاشتن‌

عشق، آزادی، رهایی، ایمنی‌
عشق، زیبایی، زلالی، روشنی‌

عشق‌ یعنی‌ تنگ‌ بی‌ماهی‌ شده‌
عشق‌ یعنی‌ ماهی‌ راهی‌ شده‌

عشق‌ یعنی‌ مرغهای‌ خوش‌ نفس‌
بردن‌ آنها به‌ بیرون‌ از قفس‌

عشق‌ یعنی‌ برگ‌ روی‌ ساقه‌ها
عشق‌ یعنی‌ گل‌ به‌ روی‌ شاخه‌ها

عشق‌ یعنی‌ جنگل‌ دور از تبر
دوری‌ سرسبزی‌ از خوف‌ و خطر

آسمان‌ آبی‌ دور از غبار
چشمک‌ یک‌ اختر دنباله‌دار

عشق‌ یعنی‌ از بدیها اجتناب‌
بردن‌ پروانه‌ از لای‌ کتاب‌

عشق‌ زندان‌ بدون‌ شهروند
عشق‌ زندانبان‌ بدون‌ شهربند

در میان‌ این‌ همه‌ غوغا و شر
عشق‌ یعنی‌ کاهش‌ رنج‌ بشر

ای‌ توانا ناتوان‌ عشق‌ باش
‌ پهلوانا، پهلوان‌ عشق‌ باش‌

پوریای‌ عشق‌ باش‌ ای‌ پهلوان
‌ تکیه‌ کمتر کن‌ به‌ زور پهلوان‌

عشق‌ یعنی‌ تشنه‌ای‌ خود نیز اگر
واگذاری‌ آب‌ را بر تشنه‌تر

عشق‌ یعنی‌ ساقی‌ کوثر شدن‌
بی‌پرو بی‌پیکر و بی‌سرشدن‌

نیمه‌ شب‌ سرمست‌ از جام‌ سروش
‌ در به‌ در انبان‌ خرما روی‌ دوش‌

عشق‌ یعنی‌ خدمت‌ بی‌منتی‌
عشق‌ یعنی‌ طاعت‌ بی‌جنتی‌

گاه‌ بر بی‌احترامی‌ احترام‌
بخشش‌ و مردی‌ به‌ جای‌ انتقام‌

عشق‌ را دیدی‌ خودت‌ را خاک‌ کن‌
سینه‌ات‌ را در حضورش‌ چاک‌ کن‌

عشق‌ آمد خویش‌ را گم‌ کن‌ عزیز
قوتت‌ را قوت‌ مردم‌ کن‌ عزیز

عشق‌ یعنی‌ مشکلی‌ آسان‌ کنی‌
دردی‌ از درمانده‌ای‌ درمان‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را گم‌ کنی‌
عشق‌ یعنی‌ خویش‌ را گندم‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را نان‌ کنی‌
مهربانی‌ را چنین‌ ارزان‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ نان‌ ده‌ و از دین‌ مپرس
‌ در مقام‌ بخشش‌ از آئین‌ مپرس‌

هرکسی‌ او را خدایش‌ جان‌ دهد
آدمی‌ باید که‌ او را نان‌ دهد

در تنور عاشقی‌ سردی‌ مکن‌
در مقام‌ عشق‌ نامردی‌ مکن‌

لاف‌ مردی‌ می‌زنی‌ مردانه‌ باش‌
در مسیر عاشقی‌ افسانه‌ باش‌

دین‌ نداری‌ مردی‌ آزاده‌ شو
هرچه‌ بالا می‌روی‌ افتاده‌ شو

در پناه‌ دین‌ دکانداری‌ مکن‌
چون‌ به‌ خلوت‌ می‌روی‌ کاری‌ مکن‌

جام‌ انگوری‌ و سرمستی‌ بنوش‌
جامه‌ تقوی‌ به‌ تردستی‌ مپوش‌

عشق‌ یعنی‌ ظاهر باطن‌نما
باطنی‌ آکنده‌ از نور خدا

عشق‌ یعنی‌ عارف‌ بی‌خرقه‌ای‌
عشق‌ یعنی‌ بنده‌ بی‌فرقه‌ای‌

عشق‌ یعنی‌ آن‌ چنان‌ در نیستی‌
تا که‌ معشوقت‌ نداند کیستی‌

عشق‌ باباطاهرعریان‌ شده‌
در دوبیتی‌های‌ خود پنهان‌ شده‌

عاشقی‌ یعنی‌ دوبیتی‌های‌ او
مختصر، ساده، ولی‌ پرهای‌ و هو

عشق‌ یعنی‌ جسم‌ روحانی‌ شده‌
قلب‌ خورشیدی‌ نورانی‌ شده‌

عشق‌ یعنی‌ ذهن‌ زیباآفرین‌
آسمانی‌ کردن‌ روی‌ زمین‌

هرکه‌ با عشق‌ آشنا شد مست‌ شد
وارد یک‌ راه‌ بی‌ بن‌بست‌ شد

هرکجا عشق‌ آید و ساکن‌ شود
هرچه‌ ناممکن‌ بود ممکن‌ شود

در جهان‌ هر کار خوب‌ و ماندنی‌ است‌
رد پای‌ عشق‌ در او دیدنی‌ست‌

«سالک» آری‌ عشق‌ رمزی‌ در دل‌ست‌
شرح‌ و وصف‌ عشق‌ کاری‌ مشکل‌ست‌

عشق‌ یعنی‌ شور هستی‌ درکلام‌
عشق‌ یعنی‌ شعر، مستی‌ والسلام‌

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب: ‌مجتبی‌ کاشانی‌, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شهریار

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردن است

متن خبر که یک قلم بی «تو» سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال «دوستان» گاه به گاه کردن است

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب:شعر,شهریار, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد

زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست
که نگاه من
در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه
و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست
دل من
که به اندازه ی یک عشق ست
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند

آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانی ست که آویختن پرده ای آنرا از من می گیرد...

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب:فروغ,شعر,شعر فروغ,شعر فرخزاد, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آمد
در کوچه باد می آمد
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم

در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد؟

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست
او هیچوقت زنده نبوده است.

در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت می چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.

آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست؟

و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت؟

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب:فروغ,شعر,شعر فروغ,شعر فرخزاد, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

احمد شاملو

پس از سفرهای بسيار
و عبور از فراز و فرود امواج اين دريای طوفان‌خيز،

بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم،
بادبان برچينم،
پارو وارهانم،
سكان رها كنم،

به خلوت لنگرگاهت درآيم
و دركنارت پهلو گيرم؛
آغوشت را بازيابم،

استواری امن زمين را،
زیرپای خویش

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:احمد شاملو,شعر,شعر شاملو, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قیصر امین پور

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
 
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام...

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:شعر,شعر امین پور,قیصر,شعر زیبا,قیصر امین پور, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حسین پناهی

قرینه است
این درخت و آن درخت
بر آبی بی انتهای بالاتر !
تنها جای تو خالی ست
 سبزه قبای خواب و خیال من !
و دوباره خش خش گربه ی یاد تو
که به حیاط دلم برگشته است !
می نشینم
و در جمعیت نیمه روشن آن سوی پنجره
در ایستگاه دنبال کسی شبیه تو می گردم
و خوب می دانم که کسی کـَـس نمی شود
زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه ی انسانی دیگر نیست !
پس بازی ها فقط یک بازی اند و همین !
با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم
و از او دور می شوم
و هر چه دورتر می شوم
شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود

و باز سکوت !

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:حسین پناهی,شعر , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مولانا

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟!
جز غم که هزار آفرین بر غم باد!

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قیصر امین پور

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود، ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه ی هر سنگ، دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود!

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:شعر,شعر امین پور,قیصر,شعر زیبا,قیصر امین پور , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سلمان هراتی
هوا کبود شد، اين ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است

نگاه تا خلاء وهم می‌کشاندمان
مرا به کوچه ببر، اين صدای باران است

اگر چه سينه ی من شوره زار تنهايی است
ولی نگاه ترم آشنای باران است

دلم گرفته از اين سقفهای بی روزن
که عشق رهگذر کوچه‌های باران است

بيا دوباره نگيريم چتر فاصله را
که روی شانه‌ی گل، جای پای باران است

نزول آب، حضور دوباره ی برگ است
دوام باغچه در های‌های باران است

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:سلمان هراتی,شعر هراتی,شعر زیبا,شعر , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

علی شریعتی

خدایا
از عشق امروز من
چیزی برای فردا بگذار
نگاهی
یادی
 تصویری
خاطره ای ...
برای آن هنگام که فراموش خواهیم کرد
که...
روزگاری چقدر «عاشق» بوده ایم

 

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی، باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم!


در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام


خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید
تو به من گفتی:
ازین عشق حذر كن!
لحظه ای چند بر این آب نظر كن
آب، آیینه ی عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!


با تو گفتم :
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من، سنگ زدی
من نرمیدم، نگسستم


باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم
همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم


اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشك در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید كه دگر از تو جوابی نشیدم
پای در دامن اندوه كشیدم
نگسستم، نرمیدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكنی دیگر از آن كوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم
نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:شعر,شعر زیبا,فریدون,شعر مشیری, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته ست به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
 این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی ست
حلقه ی زندگی است
همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روز هایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:فروغ,شعر,شعر فروغ,شعر فرخزاد , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان ها روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور

می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می کشد از بام و در

شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه

در دل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من

 

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:شعر,شعر زیبا,فریدون,شعر مشیری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شفیعی کدکنی

 

بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغ ها را

كه در زلالش
سحر بجويد
ز بي كران ها
حضور ما را

به جست و جوي كرانه هايي
كه راه برگشت از آن ندانيم

من و تو بيدار و محو ديدار
سبك تر از ماهتاب و از خواب

روانه در شط نور و نرما
ترانه اي بر لبان باديم

به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جويان
ندانم از دور و دور دستان

نسيم لرزان بال مرغي ست
و يا پيام از ستاره اي دور
كه مي كشاند
بدان دياران

تمام بود و نبود ما را
درين خموشي و پرده پوشي
به گوش آفاق مي رساند

طنين شوق و سرود ما را
چه شعرهايي
كه واژه هاي برهنه امشب
نوشته بر خاك و خار و خارا

چه زاد راهي به از رهايي
شبي چنان سرخوش و گوارا

درين شب پاي مانده در قير
ستاره سنگين و پا به زنجير

كرانه لرزان در ابر خونين
تو داني آري
تو داني آري
دلم ازين تنگنا گرفته

بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغ ها را


كه در زلالش سحر بجويد
ز بي كران ها
حضور ما را

 

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:شفیعی کدکنی,شعر کدکنی,شعر , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نیما یوشیج

سوی شهر آمد آن زن انگاس
سِیر کردن گرفت از چپ و راست

دید آیینه ای فتاده به خاک
گفت : حقا که گوهری یکتاست
 
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را فکند و پوزش خواست

که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست!!

ما همان روستا زنیم درست
«ساده بین»، «ساده فهم» بی کم و کاست

که در آیینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر، خود «ما» ست

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:نیما,شعر,شعر زیبا,یوشیج , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

احمد شاملو

خاموش باش، مرغکِ دريايی
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب

بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگ‌رفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّه‌ی محبوسان
از محبسِ سياه

 

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:احمد شاملو,الف بامداد,شعر شاملو , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حافظ


دل می‌رود ز دستم، صاحب دلان، خدا را!
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم، ای باد شُرطه، برخیز!
باشد که باز بینیم دیدار «آشنا» را

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
«نیکی» به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه ی گل و مُل، خوش خواند دوش بلبل
هاتَ الصبوح هبوا، یا ایها السکارا!

ای صاحب کرامت! شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن، درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:
«با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ‌وَش که صوفی اُم الخبائِثَش خواند
اشهی لَنا و احلی، مِن قُبلة العُذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه ی سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

«خوبان پارسی‌گو» بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

«حافظ» به خود نپوشید این خرقه ی می آلود
ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 22 مهر 1390برچسب:شعر,حافظ,شعر حافظ, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شقایق گفت با خنده
نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش
حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی
نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز
نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که
زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت
تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود
اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
از آن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند

شود مرهم
برای دلبرش آن دم
شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده

که افتاد چشم او ناگه
به روی من

بدون لحظه ای تردید
شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد

پس از چندی
هوا چون کوره ی آتش
زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش
تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:
اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست ؛
خودش هم تشنه بود اما !!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش
تمام جان من می سوخت

که ناگه
روی زانوهای خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد

آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
ز هم بشکافت
ز هم بشکافت

اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود
با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟
به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی

بمان ای گل
و من ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

نويسنده: سحر تاريخ: پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شفیعی کدکنی

عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود

این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود

این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود

چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود

ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود

نويسنده: سحر تاريخ: پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هوشنگ ابتهاج
عشق شادی ست، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
 
عشق شوری ز خود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد

نويسنده: سحر تاريخ: پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فیض کاشانی

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده ی بیمار هم باشیم

شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
 
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم

بهم یک تن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم

جدایی را نباشد زهره ای تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم پرگار هم باشیم

حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افگار هم باشیم

به وقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم

شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
به رنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم

به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم

برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیده ی بیدار هم باشیم

جمال یکدیگر گردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم

غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم

بلا گردان هم گردیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم

یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم

نمی‌بینم به جز تو همدمی ای «فیض» در عالم
بیا دمساز هم گنجینه ی اسرار هم باشیم

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:فیض کاشانی,شعر,شعر کاشانی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حافظ

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد

آن جوان‌بخت که می‌زد رقم خیر و قبول
بنده ی پیر ندانم ز چه آزاد نکرد!
 
کاغذین جامه به خونآب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

سایه تا باز گرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره ی شمشاد نکرد

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاک تر از این حرکت باد نکرد

کلک مشاطه ی صُنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

مطربا! پرده بگردان و بزن راه عِراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

غزلیات عراقی ست سرود «حافظ»
که شنید این ره دلسوز، که فریاد نکرد؟

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:شعر,حافظ,شعر حافظ , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سعدی

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

... شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن
ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

روی امید «سعدی» بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 1 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
 
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان، پریشان می کند
در شگفتم من، نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

«شهریارا» بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سهراب

ببين ، هميشه خراشی است روی صورت احساس
هميشه چيزی ، انگار هوشياری خواب ،
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سم گوارايی كنار حادثه سر می كشيم

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:شعر سهراب,سپهری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سهراب سپهری

 

هميشه عاشق تنهاست‌
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست‌
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را به آب می بخشند
و خوب می دانند كه هيچ ماهی هرگز هزار و يك گره ی رودخانه را نگشود...

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:سهراب,شعر,سپهری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
... که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟

نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم

من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر
تو ببند
تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در دل ِساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:شعر,فریدون, مشیری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پروین اعتصامی

سرو خندید سحر، بر گل سرخ
که صفای تو، بجز یکدم نیست

من به یک پایه بمانم صد سال
مرگ، با هستی من توام نیست
...
من که آزاد و خوش و سر سبزم
پشتم از بار حوادث، خم نیست

دولت آنست که جاوید بود
خانۀ دولت تو، محکم نیست

گفت، فکر ِ کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس، با هم نیست

ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گل، که دمی خرم نیست

قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست

چون که گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نیز نماند، غم نیست

چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا، همدم نیست

عمر گر یک دم و گر یک نفس است
تا بکاریش توان زد، کم نیست

ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهرۀ ما درهم نیست

آشکار است ستمکاری دهر
زخم بس هست، ولی مرهم نیست

یک ره ار داد، دو صد راه گرفت
چه توان کرد، فلک حاتم نیست

تو هم از پای در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست

باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار درین عالم نیست

گل چرا خوش ننشیند دائم؟
ماهتاب و چمن و شبنم نیست؟

یک نفس بودن و نابود شدن
در خور این غم و این ماتم نیست

هر چه خواندیم، نگشتیم آگه
درس تقدیر بجز مبهم نیست

شمع خردی که نسیمش بکشد
شمع این پرتگه مُظلَم نیست

نويسنده: سحر تاريخ: یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ابوسعید ابوالخیر

ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه

گر با دگران به ز منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وایِ همه

نويسنده: سحر تاريخ: یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بوسه

گفتمش:
ـ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش به‌رویم خیره ماند،
قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید،
لرزه افتادش به گیسوی بلند،
زیر لب، غمناک خواند:
ـ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»

گفتمش:
ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»
خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ
بختِ شورم ره برین امید بست!
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره‌های ساحل مغرب شکست! . . .»

من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می‌گریست.

گفتمش:
ـ «بنگر، درین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست!»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
ـ «چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست،
لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف!
ای دریغا شبروان! کز نیمه‌راه
می‌کشد افسونِ شب در خوابشان . . .»

گفتمش:
ـ «فانوس ماه
می‌دهد از چشم بیداری نشان . . .»
گفت:
ـ «اما، در شبی این‌گونه گُنگ
هیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش . . .»

گفتمش:
ـ «اما دل من می‌تپید.
گوش کُن اینک صدای پای دوست!»
گفت:
ـ «این افسوس! در این دام مرگ
باز صید تازه‌ای را می‌برند،
این صدای پای اوست . . .»

گریه‌ای افتاد در من بی‌امان.
در میان اشک‌ها، پرسیدمش:
ـ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»
شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت،
جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،
گفت:
ـ «لبخندی که عشق سربلند
وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»
من زجا برخاستم،
بوسیدمش.

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:هوشنگ ابتهاج,از مجموعه «چند برگ از یلدا», موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 من می نویسم:
"خانه سیاه است"
و دلم می خواهد کسی در سطرهای بعدی اش بنویسد:
"باران
باران ..."
اما جذام
تمام واژه های روشن سطرها را
ذره ذره
حرف به حرف
خورده است

 

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

  

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود

از هرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانیمان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

 

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حسین پناهی

من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم

...دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم

عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم

کودکان را دوست دارم
ولی از ایینه می ترسم

سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم

من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 12 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 12 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فرخ زاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست...

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 12 شهريور 1390برچسب:فروغ,شعر,فرخ زاد,شعر زیبا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

رفیق بی کلک مادر

 

مادری برای دیدن پسرش مسعود ، مدتی را به محل تحصیل او یعنی
لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر
بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست مادر بر نمی آمد و از طرفی هم
اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده
بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش
را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من
به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم . "حدود یک
هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته
، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته
باشد ؟ "مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان
به او ایمیل خواهم زد. او در ایمیل خود نوشت :مادر عزیزم، من نمی گم که
شما قندان را از خانه من برداشته اید، و در ضمن نمی گم که شما آن را
برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما
به تهران برگشتید گم شده. چند روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون
از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم، من نمی گم تو کنار Vikki می خوابی! ،
و در ضـــمن نمی گم که تو کنارش نمی خوابی . اما در هر صورت واقعیت این
است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا
کرده بود.

 

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 25 تير 1390برچسب:داستانک,مادر,داستان زیبا,داستان, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پشت دریاها

 

******************************************

baner sahar

******************************************   
 

  قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب
...
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

همچنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند


و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیوهاشان

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

دور باید شد دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد

چاله ابی حتی مشعلی را ننمود

دور باید شد دور

شب سرودش را خواند

نوبت پنجره هاست


همچنان خواهم خواند

همچنان خواهم راند

پشت دریا ها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس ترا می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریا ها شهری است

قایقی باید ساخت

 

 

 

 

 

 

 

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 24 تير 1398برچسب:سهراب سپهری,شعر زیبا,شعر پشت دریا ها,شعر سپهری,سهراب, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدا از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟

شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».

شیطان پرسید: قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟
......
خدا گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست»

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 24 تير 1390برچسب:جملات پر معنی,جملات زیبا,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ


نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sahar-akbari.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com