وبلاگ شخصی سحر اکبری

وبلاگ شخصی سحر اکبری

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 191
بازدید کل : 48524
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



شهریار

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردن است

متن خبر که یک قلم بی «تو» سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال «دوستان» گاه به گاه کردن است

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب:شعر,شهریار, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد

زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست
که نگاه من
در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه
و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست
دل من
که به اندازه ی یک عشق ست
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند

آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانی ست که آویختن پرده ای آنرا از من می گیرد...

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب:فروغ,شعر,شعر فروغ,شعر فرخزاد, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آمد
در کوچه باد می آمد
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم

در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد؟

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست
او هیچوقت زنده نبوده است.

در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت می چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.

آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست؟

و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت؟

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب:فروغ,شعر,شعر فروغ,شعر فرخزاد, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

احمد شاملو

پس از سفرهای بسيار
و عبور از فراز و فرود امواج اين دريای طوفان‌خيز،

بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم،
بادبان برچينم،
پارو وارهانم،
سكان رها كنم،

به خلوت لنگرگاهت درآيم
و دركنارت پهلو گيرم؛
آغوشت را بازيابم،

استواری امن زمين را،
زیرپای خویش

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:احمد شاملو,شعر,شعر شاملو, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قیصر امین پور

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
 
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام...

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:شعر,شعر امین پور,قیصر,شعر زیبا,قیصر امین پور, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حسین پناهی

قرینه است
این درخت و آن درخت
بر آبی بی انتهای بالاتر !
تنها جای تو خالی ست
 سبزه قبای خواب و خیال من !
و دوباره خش خش گربه ی یاد تو
که به حیاط دلم برگشته است !
می نشینم
و در جمعیت نیمه روشن آن سوی پنجره
در ایستگاه دنبال کسی شبیه تو می گردم
و خوب می دانم که کسی کـَـس نمی شود
زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه ی انسانی دیگر نیست !
پس بازی ها فقط یک بازی اند و همین !
با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم
و از او دور می شوم
و هر چه دورتر می شوم
شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود

و باز سکوت !

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:حسین پناهی,شعر , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قیصر امین پور

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود، ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه ی هر سنگ، دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود!

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:شعر,شعر امین پور,قیصر,شعر زیبا,قیصر امین پور , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سلمان هراتی
هوا کبود شد، اين ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است

نگاه تا خلاء وهم می‌کشاندمان
مرا به کوچه ببر، اين صدای باران است

اگر چه سينه ی من شوره زار تنهايی است
ولی نگاه ترم آشنای باران است

دلم گرفته از اين سقفهای بی روزن
که عشق رهگذر کوچه‌های باران است

بيا دوباره نگيريم چتر فاصله را
که روی شانه‌ی گل، جای پای باران است

نزول آب، حضور دوباره ی برگ است
دوام باغچه در های‌های باران است

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:سلمان هراتی,شعر هراتی,شعر زیبا,شعر , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی، باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم!


در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام


خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید
تو به من گفتی:
ازین عشق حذر كن!
لحظه ای چند بر این آب نظر كن
آب، آیینه ی عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!


با تو گفتم :
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من، سنگ زدی
من نرمیدم، نگسستم


باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم
همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم


اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشك در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید كه دگر از تو جوابی نشیدم
پای در دامن اندوه كشیدم
نگسستم، نرمیدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكنی دیگر از آن كوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم
نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:شعر,شعر زیبا,فریدون,شعر مشیری, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته ست به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
 این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی ست
حلقه ی زندگی است
همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روز هایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:فروغ,شعر,شعر فروغ,شعر فرخزاد , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان ها روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور

می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می کشد از بام و در

شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه

در دل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من

 

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:شعر,شعر زیبا,فریدون,شعر مشیری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شفیعی کدکنی

 

بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغ ها را

كه در زلالش
سحر بجويد
ز بي كران ها
حضور ما را

به جست و جوي كرانه هايي
كه راه برگشت از آن ندانيم

من و تو بيدار و محو ديدار
سبك تر از ماهتاب و از خواب

روانه در شط نور و نرما
ترانه اي بر لبان باديم

به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جويان
ندانم از دور و دور دستان

نسيم لرزان بال مرغي ست
و يا پيام از ستاره اي دور
كه مي كشاند
بدان دياران

تمام بود و نبود ما را
درين خموشي و پرده پوشي
به گوش آفاق مي رساند

طنين شوق و سرود ما را
چه شعرهايي
كه واژه هاي برهنه امشب
نوشته بر خاك و خار و خارا

چه زاد راهي به از رهايي
شبي چنان سرخوش و گوارا

درين شب پاي مانده در قير
ستاره سنگين و پا به زنجير

كرانه لرزان در ابر خونين
تو داني آري
تو داني آري
دلم ازين تنگنا گرفته

بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغ ها را


كه در زلالش سحر بجويد
ز بي كران ها
حضور ما را

 

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:شفیعی کدکنی,شعر کدکنی,شعر , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نیما یوشیج

سوی شهر آمد آن زن انگاس
سِیر کردن گرفت از چپ و راست

دید آیینه ای فتاده به خاک
گفت : حقا که گوهری یکتاست
 
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را فکند و پوزش خواست

که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست!!

ما همان روستا زنیم درست
«ساده بین»، «ساده فهم» بی کم و کاست

که در آیینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر، خود «ما» ست

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:نیما,شعر,شعر زیبا,یوشیج , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حافظ


دل می‌رود ز دستم، صاحب دلان، خدا را!
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم، ای باد شُرطه، برخیز!
باشد که باز بینیم دیدار «آشنا» را

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
«نیکی» به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه ی گل و مُل، خوش خواند دوش بلبل
هاتَ الصبوح هبوا، یا ایها السکارا!

ای صاحب کرامت! شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن، درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:
«با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ‌وَش که صوفی اُم الخبائِثَش خواند
اشهی لَنا و احلی، مِن قُبلة العُذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه ی سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

«خوبان پارسی‌گو» بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

«حافظ» به خود نپوشید این خرقه ی می آلود
ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 22 مهر 1390برچسب:شعر,حافظ,شعر حافظ, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فیض کاشانی

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده ی بیمار هم باشیم

شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
 
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم

بهم یک تن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم

جدایی را نباشد زهره ای تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم پرگار هم باشیم

حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افگار هم باشیم

به وقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم

شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
به رنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم

به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم

برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیده ی بیدار هم باشیم

جمال یکدیگر گردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم

غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم

بلا گردان هم گردیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم

یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم

نمی‌بینم به جز تو همدمی ای «فیض» در عالم
بیا دمساز هم گنجینه ی اسرار هم باشیم

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:فیض کاشانی,شعر,شعر کاشانی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حافظ

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد

آن جوان‌بخت که می‌زد رقم خیر و قبول
بنده ی پیر ندانم ز چه آزاد نکرد!
 
کاغذین جامه به خونآب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

سایه تا باز گرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره ی شمشاد نکرد

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاک تر از این حرکت باد نکرد

کلک مشاطه ی صُنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

مطربا! پرده بگردان و بزن راه عِراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

غزلیات عراقی ست سرود «حافظ»
که شنید این ره دلسوز، که فریاد نکرد؟

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:شعر,حافظ,شعر حافظ , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سهراب سپهری

 

هميشه عاشق تنهاست‌
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست‌
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را به آب می بخشند
و خوب می دانند كه هيچ ماهی هرگز هزار و يك گره ی رودخانه را نگشود...

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:سهراب,شعر,سپهری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
... که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟

نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم

من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر
تو ببند
تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در دل ِساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:شعر,فریدون, مشیری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فرخ زاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست...

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 12 شهريور 1390برچسب:فروغ,شعر,فرخ زاد,شعر زیبا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

غزل بهانه یکی از زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج


ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت ؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟

رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام

آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 24 تير 1390برچسب:غزل بهانه,شعر,هوشنگ ابتهاج,بهانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد

من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی،
... برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت
بنگرم

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 24 تير 1390برچسب:شعر فروغ,شعر,شعر زیبا,فروغ فرخزاد, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چشم ها را باید شست

 


هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ

نويسنده: سحر تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:شعر,چشم ها را باید شست,شعر سهراب,سهراب سپهری,شعر زیبا,شعر چشم ها را باید شست, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اسیر

تو را می خواهم و دانم که هرگز
 به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
 از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
 دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
 نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
 لبش با بوسه می آید به سویم
 اگر ای آسمان خواهم که یک روز
 از این زندان خامش پر بگیرم
 به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
 فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:شعر,شعر اسیر,شعر زیبا,شعر بیاد موندنی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 14 تير 1390برچسب:فروغ,شعر,فرخ زاد,جواب زیبا,شعر زیبا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عر زیبای "سیب" حمید مصدق خرداد ۴۳

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


 

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 14 تير 1390برچسب:شعر,شعر سیب,شعر مصدق,شعر زیبا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شعر زیبای نو

 

به تماشــــا ســـــوگند
و به آغاز كلام ، و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه ای در قفس اسـت
حـرف هايم ، مثل یک تكه چمن روشـــــــن بود
من به آنان گفتــم: آفتـــــابی لب درگــــاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما می تابــــــد...

 

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 14 تير 1390برچسب:شعر,شعر نو,سهراب سپهری,شعر زیبای نو,شعر سهراب, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ


نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sahar-akbari.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com