امکانات
Alternative content
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته ست به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی ست
حلقه ی زندگی است
همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روز هایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است
نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:فروغ ,شعر ,شعر فروغ ,شعر فرخزاد , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان ها روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می کشد از بام و در
شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه
در دل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من
نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:شعر ,شعر زیبا ,فریدون ,شعر مشیری , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغ ها را
كه در زلالش
سحر بجويد
ز بي كران ها
حضور ما را
به جست و جوي كرانه هايي
كه راه برگشت از آن ندانيم
من و تو بيدار و محو ديدار
سبك تر از ماهتاب و از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانه اي بر لبان باديم
به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جويان
ندانم از دور و دور دستان
نسيم لرزان بال مرغي ست
و يا پيام از ستاره اي دور
كه مي كشاند
بدان دياران
تمام بود و نبود ما را
درين خموشي و پرده پوشي
به گوش آفاق مي رساند
طنين شوق و سرود ما را
چه شعرهايي
كه واژه هاي برهنه امشب
نوشته بر خاك و خار و خارا
چه زاد راهي به از رهايي
شبي چنان سرخوش و گوارا
درين شب پاي مانده در قير
ستاره سنگين و پا به زنجير
كرانه لرزان در ابر خونين
تو داني آري
تو داني آري
دلم ازين تنگنا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغ ها را
كه در زلالش سحر بجويد
ز بي كران ها
حضور ما را
نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:شفیعی کدکنی ,شعر کدکنی ,شعر , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
سوی شهر آمد آن زن انگاس
سِیر کردن گرفت از چپ و راست
دید آیینه ای فتاده به خاک
گفت : حقا که گوهری یکتاست
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را فکند و پوزش خواست
که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست!!
ما همان روستا زنیم درست
«ساده بین»، «ساده فهم» بی کم و کاست
که در آیینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر، خود «ما» ست
نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:نیما ,شعر ,شعر زیبا ,یوشیج , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
خاموش باش، مرغکِ دريايی
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب
بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگرفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّهی محبوسان
از محبسِ سياه
نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:احمد شاملو ,الف بامداد ,شعر شاملو , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
دل میرود ز دستم، صاحب دلان، خدا را!
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم، ای باد شُرطه، برخیز!
باشد که باز بینیم دیدار «آشنا» را
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
«نیکی» به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه ی گل و مُل، خوش خواند دوش بلبل
هاتَ الصبوح هبوا، یا ایها السکارا!
ای صاحب کرامت! شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن، درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:
«با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخوَش که صوفی اُم الخبائِثَش خواند
اشهی لَنا و احلی، مِن قُبلة العُذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه ی سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
«خوبان پارسیگو» بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
«حافظ» به خود نپوشید این خرقه ی می آلود
ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را
نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 22 مهر 1390برچسب:شعر ,حافظ ,شعر حافظ , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
شقایق گفت با خنده
نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش
حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی
نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز
نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که
زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت
تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود
اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
از آن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آن دم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده
که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید
شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره ی آتش
زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش
تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:
اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست ؛
خودش هم تشنه بود اما !!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش
تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد
آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
ز هم بشکافت
ز هم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود
با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟
به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
و من ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
نويسنده: سحر تاريخ: پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب: , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود
نويسنده: سحر تاريخ: پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب: , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
عشق شادی ست، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری ز خود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
نويسنده: سحر تاريخ: پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب: , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده ی بیمار هم باشیم
شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم
بهم یک تن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم
جدایی را نباشد زهره ای تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم پرگار هم باشیم
حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افگار هم باشیم
به وقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
به رنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم
به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم
برای دیدهبانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیده ی بیدار هم باشیم
جمال یکدیگر گردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گردیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم
نمیبینم به جز تو همدمی ای «فیض» در عالم
بیا دمساز هم گنجینه ی اسرار هم باشیم
نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:فیض کاشانی ,شعر ,شعر کاشانی , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
آن جوانبخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده ی پیر ندانم ز چه آزاد نکرد!
کاغذین جامه به خونآب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا باز گرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره ی شمشاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاک تر از این حرکت باد نکرد
کلک مشاطه ی صُنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
مطربا! پرده بگردان و بزن راه عِراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیات عراقی ست سرود «حافظ»
که شنید این ره دلسوز، که فریاد نکرد؟
نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:شعر ,حافظ ,شعر حافظ , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
... شیراز در نبستهست از کاروان ولیکن
ما را نمیگشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
میبایدش کشیدن باری به ناتوانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
میگفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بیگنه برانی
روی امید «سعدی» بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی
نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 1 مهر 1390برچسب: , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
درباره وبلاگ