وبلاگ شخصی سحر اکبری

وبلاگ شخصی سحر اکبری

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 186
بازدید کل : 48519
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
 
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان، پریشان می کند
در شگفتم من، نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

«شهریارا» بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سهراب

ببين ، هميشه خراشی است روی صورت احساس
هميشه چيزی ، انگار هوشياری خواب ،
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سم گوارايی كنار حادثه سر می كشيم

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:شعر سهراب,سپهری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سهراب سپهری

 

هميشه عاشق تنهاست‌
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست‌
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را به آب می بخشند
و خوب می دانند كه هيچ ماهی هرگز هزار و يك گره ی رودخانه را نگشود...

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:سهراب,شعر,سپهری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
... که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟

نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم

من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر
تو ببند
تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در دل ِساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:شعر,فریدون, مشیری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پروین اعتصامی

سرو خندید سحر، بر گل سرخ
که صفای تو، بجز یکدم نیست

من به یک پایه بمانم صد سال
مرگ، با هستی من توام نیست
...
من که آزاد و خوش و سر سبزم
پشتم از بار حوادث، خم نیست

دولت آنست که جاوید بود
خانۀ دولت تو، محکم نیست

گفت، فکر ِ کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس، با هم نیست

ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گل، که دمی خرم نیست

قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست

چون که گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نیز نماند، غم نیست

چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا، همدم نیست

عمر گر یک دم و گر یک نفس است
تا بکاریش توان زد، کم نیست

ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهرۀ ما درهم نیست

آشکار است ستمکاری دهر
زخم بس هست، ولی مرهم نیست

یک ره ار داد، دو صد راه گرفت
چه توان کرد، فلک حاتم نیست

تو هم از پای در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست

باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار درین عالم نیست

گل چرا خوش ننشیند دائم؟
ماهتاب و چمن و شبنم نیست؟

یک نفس بودن و نابود شدن
در خور این غم و این ماتم نیست

هر چه خواندیم، نگشتیم آگه
درس تقدیر بجز مبهم نیست

شمع خردی که نسیمش بکشد
شمع این پرتگه مُظلَم نیست

نويسنده: سحر تاريخ: یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ابوسعید ابوالخیر

ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه

گر با دگران به ز منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وایِ همه

نويسنده: سحر تاريخ: یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بوسه

گفتمش:
ـ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش به‌رویم خیره ماند،
قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید،
لرزه افتادش به گیسوی بلند،
زیر لب، غمناک خواند:
ـ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»

گفتمش:
ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»
خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ
بختِ شورم ره برین امید بست!
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره‌های ساحل مغرب شکست! . . .»

من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می‌گریست.

گفتمش:
ـ «بنگر، درین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست!»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
ـ «چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست،
لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف!
ای دریغا شبروان! کز نیمه‌راه
می‌کشد افسونِ شب در خوابشان . . .»

گفتمش:
ـ «فانوس ماه
می‌دهد از چشم بیداری نشان . . .»
گفت:
ـ «اما، در شبی این‌گونه گُنگ
هیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش . . .»

گفتمش:
ـ «اما دل من می‌تپید.
گوش کُن اینک صدای پای دوست!»
گفت:
ـ «این افسوس! در این دام مرگ
باز صید تازه‌ای را می‌برند،
این صدای پای اوست . . .»

گریه‌ای افتاد در من بی‌امان.
در میان اشک‌ها، پرسیدمش:
ـ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»
شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت،
جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،
گفت:
ـ «لبخندی که عشق سربلند
وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»
من زجا برخاستم،
بوسیدمش.

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:هوشنگ ابتهاج,از مجموعه «چند برگ از یلدا», موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 من می نویسم:
"خانه سیاه است"
و دلم می خواهد کسی در سطرهای بعدی اش بنویسد:
"باران
باران ..."
اما جذام
تمام واژه های روشن سطرها را
ذره ذره
حرف به حرف
خورده است

 

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

  

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود

از هرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانیمان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

 

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حسین پناهی

من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم

...دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم

عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم

کودکان را دوست دارم
ولی از ایینه می ترسم

سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم

من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 12 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 12 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فرخ زاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست...

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 12 شهريور 1390برچسب:فروغ,شعر,فرخ زاد,شعر زیبا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ


نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sahar-akbari.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com