وبلاگ شخصی سحر اکبری

وبلاگ شخصی سحر اکبری

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 160
بازدید کل : 48679
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



رفیق بی کلک مادر

 

مادری برای دیدن پسرش مسعود ، مدتی را به محل تحصیل او یعنی
لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر
بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست مادر بر نمی آمد و از طرفی هم
اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده
بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش
را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من
به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم . "حدود یک
هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته
، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته
باشد ؟ "مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان
به او ایمیل خواهم زد. او در ایمیل خود نوشت :مادر عزیزم، من نمی گم که
شما قندان را از خانه من برداشته اید، و در ضمن نمی گم که شما آن را
برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما
به تهران برگشتید گم شده. چند روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون
از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم، من نمی گم تو کنار Vikki می خوابی! ،
و در ضـــمن نمی گم که تو کنارش نمی خوابی . اما در هر صورت واقعیت این
است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا
کرده بود.

 

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 25 تير 1390برچسب:داستانک,مادر,داستان زیبا,داستان, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یک لیوان شیر

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می­آورد، یک روز به شدت دچار تنگ دستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می­آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می­دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می­کنم.

پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی­تر حس می­کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان­های نیکوکار نیز بیش­تر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد، اما ...

سال­ها بعد ...

زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگ­تری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورت حساب کار کند.

نگاهی به صورت حساب انداخت. جمله­ای به چشمش خورد. «همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخته شده است».

امضا دکتر هاروارد کلی

 

 

نويسنده: سحر تاريخ: پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:داستان,هاروارد,دکتر کلی,داستانک,داستان زیبا,داستان پند آموز, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ


نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sahar-akbari.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com