وبلاگ شخصی سحر اکبری

وبلاگ شخصی سحر اکبری

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 48336
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



مولانا

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟!
جز غم که هزار آفرین بر غم باد!

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پشت دریاها

 

******************************************

baner sahar

******************************************   
 

  قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب
...
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

همچنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند


و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیوهاشان

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

دور باید شد دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد

چاله ابی حتی مشعلی را ننمود

دور باید شد دور

شب سرودش را خواند

نوبت پنجره هاست


همچنان خواهم خواند

همچنان خواهم راند

پشت دریا ها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس ترا می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریا ها شهری است

قایقی باید ساخت

 

 

 

 

 

 

 

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 24 تير 1398برچسب:سهراب سپهری,شعر زیبا,شعر پشت دریا ها,شعر سپهری,سهراب, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

توران شهریاری


مهر رخشا، نكوترین چهر است
شب یلدا تولد مهر است

لفظ یلدا اگرچه سریانی ست
شب مهرآفرین ایرانی ست

به دَری معنی اش بود زادن
زندگانی به دیگری دادن

این شب تیره و بلند و دراز
صدفی هست پر ز گوهر راز

ره به اسطوره برده آغازش
پر از اسطوره ها بود رازش

همچو تاریخ ما، كهنسال است
مهر و شادی و جذبه و حال است

مهر، پیوند مردمان و خداست
مهر، پیمان مردمی و وفاست

مهر، نیرو و نور و آزادی است
مهر، پاكی و نیكی و شادی است

دوستی هست و مهر ورزیدن
همه را پیشتر ز خود دیدن

به خدا و به خلق دل بستن
عهد و پیمان خویش نشكستن

مظهرش حلقه ای چو خورشید است
كه نشان از وفای جاوید است

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 29 آذر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سالک


ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست
‌ عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌

عشق‌ یعنی‌ مهر بی‌اما، اگر
عشق‌ یعنی‌ رفتن‌ با پای‌ سر

عشق‌ یعنی‌ دل‌ تپیدن‌ بهر دوست‌
عشق‌ یعنی‌ جان‌ من‌ قربان‌ اوست‌

عشق‌ یعنی‌ مستی‌ از چشمان‌ او
بی‌لب‌ و بی‌جرعه، بی‌می، بی‌سبو

عشق‌ یعنی‌ عاشق‌ بی‌زحمتی‌
عشق‌ یعنی‌ بوسه‌ ی بی‌شهوتی‌

عشق‌ یار مهربان‌ زندگی‌
بادبان‌ و نردبان‌ زندگی‌

عشق‌ یعنی‌ دشت‌ گل کاری‌ شده‌
در کویری‌ چشمه‌ای‌ جاری‌ شده‌

یک‌ شقایق‌ در میان‌ دشت‌ خار
باور امکان‌ با یک‌ گل‌ بهار

در خزانی‌ برگریز و زرد و سخت‌
عشق، تاب‌ آخرین‌ برگ‌ درخت‌

عشق‌ یعنی‌ روح‌ را آراستن‌
بی‌شمار افتادن‌ و برخاستن‌

عشق‌ یعنی‌ زشتی‌ زیبا شده
‌ عشق‌ یعنی‌ گنگی‌ گویا شده‌

عشق‌ یعنی‌ ترش‌ را شیرین‌ کنی‌
عشق‌ یعنی‌ نیش‌ را نوشین‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ اینکه‌ انگوری‌ کنی‌
عشق‌ یعنی‌ اینکه‌ زنبوری‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ مهربانی‌ درعمل‌
خلق‌ کیفیت‌ به‌ کندوی‌ عسل‌

عشق، رنج‌ مهربانی‌ داشتن‌
زخم‌ درک‌ آسمانی‌ داشتن‌

عشق‌ یعنی‌ گل‌ بجای‌ خارباش‌
پل‌ بجای‌ این‌ همه‌ دیوار باش‌

عشق‌ یعنی‌ یک‌ نگاه‌ آشنا
دیدن‌ افتادگان‌ زیرپا

زیرلب‌ با خود ترنم‌ داشتن‌
برلب‌ غمگین‌ تبسم‌ کاشتن‌

عشق، آزادی، رهایی، ایمنی‌
عشق، زیبایی، زلالی، روشنی‌

عشق‌ یعنی‌ تنگ‌ بی‌ماهی‌ شده‌
عشق‌ یعنی‌ ماهی‌ راهی‌ شده‌

عشق‌ یعنی‌ مرغهای‌ خوش‌ نفس‌
بردن‌ آنها به‌ بیرون‌ از قفس‌

عشق‌ یعنی‌ برگ‌ روی‌ ساقه‌ها
عشق‌ یعنی‌ گل‌ به‌ روی‌ شاخه‌ها

عشق‌ یعنی‌ جنگل‌ دور از تبر
دوری‌ سرسبزی‌ از خوف‌ و خطر

آسمان‌ آبی‌ دور از غبار
چشمک‌ یک‌ اختر دنباله‌دار

عشق‌ یعنی‌ از بدیها اجتناب‌
بردن‌ پروانه‌ از لای‌ کتاب‌

عشق‌ زندان‌ بدون‌ شهروند
عشق‌ زندانبان‌ بدون‌ شهربند

در میان‌ این‌ همه‌ غوغا و شر
عشق‌ یعنی‌ کاهش‌ رنج‌ بشر

ای‌ توانا ناتوان‌ عشق‌ باش
‌ پهلوانا، پهلوان‌ عشق‌ باش‌

پوریای‌ عشق‌ باش‌ ای‌ پهلوان
‌ تکیه‌ کمتر کن‌ به‌ زور پهلوان‌

عشق‌ یعنی‌ تشنه‌ای‌ خود نیز اگر
واگذاری‌ آب‌ را بر تشنه‌تر

عشق‌ یعنی‌ ساقی‌ کوثر شدن‌
بی‌پرو بی‌پیکر و بی‌سرشدن‌

نیمه‌ شب‌ سرمست‌ از جام‌ سروش
‌ در به‌ در انبان‌ خرما روی‌ دوش‌

عشق‌ یعنی‌ خدمت‌ بی‌منتی‌
عشق‌ یعنی‌ طاعت‌ بی‌جنتی‌

گاه‌ بر بی‌احترامی‌ احترام‌
بخشش‌ و مردی‌ به‌ جای‌ انتقام‌

عشق‌ را دیدی‌ خودت‌ را خاک‌ کن‌
سینه‌ات‌ را در حضورش‌ چاک‌ کن‌

عشق‌ آمد خویش‌ را گم‌ کن‌ عزیز
قوتت‌ را قوت‌ مردم‌ کن‌ عزیز

عشق‌ یعنی‌ مشکلی‌ آسان‌ کنی‌
دردی‌ از درمانده‌ای‌ درمان‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را گم‌ کنی‌
عشق‌ یعنی‌ خویش‌ را گندم‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را نان‌ کنی‌
مهربانی‌ را چنین‌ ارزان‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ نان‌ ده‌ و از دین‌ مپرس
‌ در مقام‌ بخشش‌ از آئین‌ مپرس‌

هرکسی‌ او را خدایش‌ جان‌ دهد
آدمی‌ باید که‌ او را نان‌ دهد

در تنور عاشقی‌ سردی‌ مکن‌
در مقام‌ عشق‌ نامردی‌ مکن‌

لاف‌ مردی‌ می‌زنی‌ مردانه‌ باش‌
در مسیر عاشقی‌ افسانه‌ باش‌

دین‌ نداری‌ مردی‌ آزاده‌ شو
هرچه‌ بالا می‌روی‌ افتاده‌ شو

در پناه‌ دین‌ دکانداری‌ مکن‌
چون‌ به‌ خلوت‌ می‌روی‌ کاری‌ مکن‌

جام‌ انگوری‌ و سرمستی‌ بنوش‌
جامه‌ تقوی‌ به‌ تردستی‌ مپوش‌

عشق‌ یعنی‌ ظاهر باطن‌نما
باطنی‌ آکنده‌ از نور خدا

عشق‌ یعنی‌ عارف‌ بی‌خرقه‌ای‌
عشق‌ یعنی‌ بنده‌ بی‌فرقه‌ای‌

عشق‌ یعنی‌ آن‌ چنان‌ در نیستی‌
تا که‌ معشوقت‌ نداند کیستی‌

عشق‌ باباطاهرعریان‌ شده‌
در دوبیتی‌های‌ خود پنهان‌ شده‌

عاشقی‌ یعنی‌ دوبیتی‌های‌ او
مختصر، ساده، ولی‌ پرهای‌ و هو

عشق‌ یعنی‌ جسم‌ روحانی‌ شده‌
قلب‌ خورشیدی‌ نورانی‌ شده‌

عشق‌ یعنی‌ ذهن‌ زیباآفرین‌
آسمانی‌ کردن‌ روی‌ زمین‌

هرکه‌ با عشق‌ آشنا شد مست‌ شد
وارد یک‌ راه‌ بی‌ بن‌بست‌ شد

هرکجا عشق‌ آید و ساکن‌ شود
هرچه‌ ناممکن‌ بود ممکن‌ شود

در جهان‌ هر کار خوب‌ و ماندنی‌ است‌
رد پای‌ عشق‌ در او دیدنی‌ست‌

«سالک» آری‌ عشق‌ رمزی‌ در دل‌ست‌
شرح‌ و وصف‌ عشق‌ کاری‌ مشکل‌ست‌

عشق‌ یعنی‌ شور هستی‌ درکلام‌
عشق‌ یعنی‌ شعر، مستی‌ والسلام‌

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب: ‌مجتبی‌ کاشانی‌, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شهریار

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردن است

متن خبر که یک قلم بی «تو» سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال «دوستان» گاه به گاه کردن است

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب:شعر,شهریار, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد

زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست
که نگاه من
در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه
و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست
دل من
که به اندازه ی یک عشق ست
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند

آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانی ست که آویختن پرده ای آنرا از من می گیرد...

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب:فروغ,شعر,شعر فروغ,شعر فرخزاد, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آمد
در کوچه باد می آمد
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم

در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد؟

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست
او هیچوقت زنده نبوده است.

در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت می چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.

آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست؟

و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت؟

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 25 آذر 1390برچسب:فروغ,شعر,شعر فروغ,شعر فرخزاد, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

احمد شاملو

پس از سفرهای بسيار
و عبور از فراز و فرود امواج اين دريای طوفان‌خيز،

بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم،
بادبان برچينم،
پارو وارهانم،
سكان رها كنم،

به خلوت لنگرگاهت درآيم
و دركنارت پهلو گيرم؛
آغوشت را بازيابم،

استواری امن زمين را،
زیرپای خویش

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:احمد شاملو,شعر,شعر شاملو, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قیصر امین پور

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
 
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام...

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:شعر,شعر امین پور,قیصر,شعر زیبا,قیصر امین پور, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حسین پناهی

قرینه است
این درخت و آن درخت
بر آبی بی انتهای بالاتر !
تنها جای تو خالی ست
 سبزه قبای خواب و خیال من !
و دوباره خش خش گربه ی یاد تو
که به حیاط دلم برگشته است !
می نشینم
و در جمعیت نیمه روشن آن سوی پنجره
در ایستگاه دنبال کسی شبیه تو می گردم
و خوب می دانم که کسی کـَـس نمی شود
زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه ی انسانی دیگر نیست !
پس بازی ها فقط یک بازی اند و همین !
با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم
و از او دور می شوم
و هر چه دورتر می شوم
شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود

و باز سکوت !

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:حسین پناهی,شعر , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ


نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sahar-akbari.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com